سیادت: طالبان عملیاتی هستند و حرفی که می‌زنند را انجام می‌دهند نگاهی به دیپلماسی فعال جمهوری اسلامی ایران در افغانستان | ترافیک دیدار‌های کاظمی قمی در چهارراه شیرپور رئیس اداره راه‌آهن طالبان: هدف ما توسعه تجارت بین ایران و افغانستان است معاون استاندار خراسان رضوی: ما دوست روز‌های سخت افغانستان هستیم | دانشکده راه‌آهن در مشهد افتتاح خواهد شد کشف ۲۵۰ هزار تُن موادمخدر در مرز‌های افغانستان با ایران، طی یک سال گذشته چین رسماً کشته‌شدن شهروندان چینی در مرز افغانستان و تاجیکستان را تأیید کرد یاراحمدی: حضور افغان‌های غیرمجاز ارائه خدمات به اتباع مجاز را متأثر کرده است حامد کرزی خواستار یک ابتکار منطقه‌ای جهت حل مشکلات مردم افغانستان شد استاندار خراسان رضوی: مسیر ریلی خواف- هرات افغانستان را به آب‌های آزاد وصل می‌کند هیئت راه‌آهن افغانستان با استاندار خراسان رضوی دیدار کرد (۳۰ آبان ۱۴۰۳) تیم کریکت ۱۹ سال افغانستان در برابر پاکستان به میدان می‌رود (۳۰ آبان ۱۴۰۳) هیئت راه‌آهن افغانستان با هدف گفتگو درباره کریدور ریلی خواف-هرات وارد مشهد شد کاظمی قمی در کابل: ایران آماده گسترش همکاری‌ها با افغانستان است مشاور وزیر کشور: ایران سالانه ۵۰۰ هزار ویزا به اتباع افغانستانی می‌دهد مشاور وزیر راه: ایران آماده سرمایه‌گذاری ۶ میلیارد دلاری در زیرساخت‌های حمل‌ونقل افغانستان است نماینده ویژه چین: ما به دنبال نفوذ در افغانستان نیستیم ویدئو | آخرین وضعیت طرح انسداد مرزهای شرق کشور با افغانستان سخنگوی وزارت خارجه: تعداد زندانیان محبوس افغانستانی در زندان‌های ایران زیاد است ۳۰۰ هکتار زمین کشاورزی در ولایت بلخ افغانستان زیر کشت زعفران نمایندگان بنیاد بیل گیتس با رئیس هلال‌احمر طالبان دیدار کردند کاظمی قمی: اولویت ما توسعه روابط ریلی ایران و افغانستان است
سرخط خبرها

روایتی از زندگی شهید افغانستانی مدافع حرم | پسرم فدای پسران و دختران فاطمه‌زهرا(س)

  • کد خبر: ۳۹۳۱۴
  • ۲۷ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۴:۱۰
روایتی از زندگی شهید افغانستانی مدافع حرم | پسرم فدای پسران و دختران فاطمه‌زهرا(س)
شهید سیدعبدالعلی حسینی از رزمندگان لشکر فاطمیون بود که پیکرش جمعه پیش در بهشت رضای مشهد به خاک سپرده شد، این گزارش روایتی از زندگی این شهید افغانستانی است.

فرزانه شهامت | شهرآرانیوز؛ وضعیت این روزهای خانه بـرای «سیده‌زهرا» مبهم است. او با دو سال و چند ماه سنی که دارد، از خیلی چیزها سر درنمی‌آورد؛ مثلا اینکه چرا مامان‌فاطمه دیگر نمی‌خندد و تازگی‌ها همه‌اش درحال گریه کردن است و بی‌بی‌جان هم همین‌طور. عمه‌ها صورتشان را زیر چادر قایم می‌کنند و شانه‌هایشان تکان می‌خورد. قبلا هیچ‌کدامشان از این کارها نمی‌کردند. این روزها غریبه‌هایی به خانه‌شان می‌آیند که ماسک زده‌اند و سیده‌زهرا وقتی فقط نصف صورتشان را می‌بیند، دوست دارد لب بچیند. او نمی‌داند چرا عموها هوای او را بیشتر از همیشه دارند و تا با همان چهارکلمه‌ای که بلد است، می‌گوید که بستنی می‌خواهد، فوری برایش می‌خرند. همیشه خریدن چیزهای خوشمزه با بابا بود و الان معلوم نیست کجا غیبش زده است؟

 

برای سیده‌زهرا از تمام پارچه‌نوشته‌های سیاه توی کوچه، فقط عکس بابا آشناست. نمی‌داند چرا هربار که اسمش را می‌آورد، چشم‌های همه خیس می‌شود. او نمی‌داند سوریه کجاست و جنگ یعنی چه. معنی یتیمی را هم نمی‌فهمد. همین‌قدر می‌داند که اوضاع خانه کوچکشان، مثل قبل نیست.

خانه، خالی از صاحبخانه

خانه از صاحبخانه، خالی‌ است. فاطمه‌سادات برای دیدار با شوهر شهیدش به بهشت رضا(ع) رفته است. این را بانوی سیاه‌پوشی که به استقبالمان آمده است، می‌گوید. با تعارف او وارد حیاط این خانه محقر می‌شویم. اینجا بویی از مادیات ندارد. رخت‌های سیاه شسته‌شده روی طناب، خشک شدن را انتظار می‌کشند. یکی‌دو مرغ و خروس، لابه‌لای آب‌های مانده در سنگ‌فرش‌های نیمه‌شکسته، پرسه می‌زنند. محو در سادگی زندگی، پله‌ها را شمرده‌شمرده بالا می‌رویم تا به مهمانخانه برسیم. ازدحام کفش‌های جلوی در نشان می‌دهد که تنها نیستیم. اعضای خانواده و تعدادی از بستگان، لباس سیاه بر تن، به پشتی‌های رنگارنگ دورتادور‌ هال تکیه زده‌اند و با نگاه‌های مات، همدیگر را تماشا می‌کنند.

 

هرازگاهی یک نفر از جمع صلواتی می‌فرستد و دوباره سکوت، میاندار می‌شود. دقایقی بعد فاطمه‌سادات به جمعمان می‌پیوندد. از آنچه میان او و همسر شهیدش ردوبدل شده است، هیچ نمی‌دانیم. تنها سکون و آرامشش را می‌بینیم و دلی که برای گفتن از عبدالعلی، بی‌تاب است.

 

- سید! به نظرت اسم بچه دوم‌مون رو چی بذاریم؟

- هنوز که سونوگرافی نرفتی.

- می‌رم حالا. یه اسم دختر بگو، یه پسر.

- دختر شد، نازنین‌رقیه، پسر شد، محمدرضا. 

 

طنین صدای عبدالعلی در گوش فاطمه‌سادات می‌پیچد. چقدر ذوق‌زده شد وقتی فهمید همسرش توراهی دارد. گفته بود تا موقع به‌دنیا آمدن بچه، کنار همسر و دخترش می‌ماند. اما ناگهان نظرش تغییر کرد و گفت که باید برود. انگار کسی صدایش زده بود.

 

فاطمه‌سادات، نگاهی به دخترکش می‌اندازد که روی کناره، آرام به خواب رفته است. سپس نگاهش را به در و دیوار خانه می‌دواند. این خانه که هیچ، دنیا هم بدون سید، کوچک‌تر و حقیرتر از همیشه به چشم می‌آید. تا وقتی سید بود، این چهاردیواری‌ محقر در انتهای بولوارتوس، با اثاثیه‌ای که رنگی از تجمل ندارد، برای فاطمه‌سادات، خود بهشت بود و حالا که مرد خانه‌اش نیست، دنیا با همه بزرگی‌اش، برایش مانند قفس شده است. خواب است یا بیدار؟ یعنی باید به ندیدن خنده‌های سید، سرزندگی و شوخی‌های ناتمامش عادت کند؟ فاصله آخرین اعزام تا شهادت عبدالعلی آن‌قدر کوتاه بود که فاطمه‌سادات حتی فرصت نکرد به همسرش جواب سونوگرافی را بگوید و از پشت تلفن، صدای خنده‌های سرخوشانه‌اش را بشنود.

 

سفره‌ای کوچک با چند تکه نان در میانه‌ هال پهن می‌شود. پنیرها در پیش‌دستی‌های ملامین در سفره می‌نشینند. کسی دست به صبحانه نمی‌برد. غصه عبدالعلی، رمقی برای خوردن نگذاشته است.

 

روایتی از زندگی شهید افغانستانی مدافع حرم که پیکرش جمعه پیش به خاک سپرده شد

 

دوباره عشق

زندگی در گذشته و مرور خاطرات سید، برای همسر باردارش، مانند مُسکن عمل می‌کند. زمان را به روزهایی برمی‌گرداند که پاگذاشتن عبدالعلی به زندگی‌ او، غم شهادت همسر نخستش را التیام داد: «شوهر اولم جزو اردوی(ارتش) ملی افغانستان بود. با انفجار یک بمب در کنار جاده، به شهادت رسید. سه سالی را با یاد و خاطراتش در افغانستان زندگی کردم و برای ازدواج مجدد، به هیچ‌کدام از خواستگارهایم جواب ندادم. آن زمان بیست‌وپنج‌ساله بودم. دلخوشی‌ام شده بود انجام دادن کارهای هنری و درست کردن چیزهایی مثل گل مو.»

 

آن‌طور که تعریف می‌کند، هم‌رزمان سیدعبدالعلی پیشنهاد ازدواج با فاطمه‌سادات را به او می‌دهند. اصرار سید و خانواده‌اش، برادران فاطمه‌سادات را به وصلت خواهرشان مجاب می‌کند و نامزدی به‌صورت کاملا سنتی و بدون آنکه عروس و داماد همدیگر را ببینند، انجام می‌شود: «چهار ماه از نامزدی‌مان گذشته بود. عبدالعلی برای دیدنم اشتیاق داشت. شبی که در مراسم عروسیِ برادرم یک نظر مرا دید، انگار که تمام خوشی‌ها و عشق دنیا را به او داده بودند. 20روز بعد از آن دیدار، زندگی مشترکمان را با عشق نه، بلکه با نهایت عشق، شروع کردیم.»

 

حلاوت زندگی با همسری که دوستش داشت و در جمع و خلوت، یگانه می‌خواندش، هم نتوانست شوق جنگ با سیاهی را از سر سید ببرد. هنوز یکی‌دو ماهی از آغاز زندگی‌شان نگذشته بود که باز هوای اعزام به سوریه به سرش زد؛ انگار پیراهن رزم را به قامت او دوخته بودند.

 

آسیبی که در نبردهای افغانستان به کلیه و دستگاه گوارش عبدالعلی وارد شده بود، هم در عزمش برای اعزام، خللی وارد نکرد. فاطمه‌سادات به یاد می‌آورد آن یکی‌دوباری را که به سید برای تکمیل پرونده جانبازی‌اش در افغانستان پیشنهاد داد و جوابی نگرفت: «دنبال کارهای جانبازی‌اش نمی‌رفت. بند این حرف‌ها نبود. می‌گفت تا زنده‌ام، کار می‌کنم و واقعا کار می‌کرد. بین اعزام‌هایش، چندروزی مرخصی داشت. در همان روزهای محدودی که کنار ما بود، در ساختمان‌ها، به‌عنوان کمک‌دست بنا کار می‌کرد. آدم یک‌جانشین و خانه‌بمانی نبود.»

 

روایتی از زندگی شهید افغانستانی مدافع حرم که پیکرش جمعه پیش به خاک سپرده شد

مردم که هستند

آن سوی ماجرای اعزام‌های پیاپی عبدالعلی، فاطمه‌ای بود که هنوز داغ شهادت همسر نخستش را در قلبش حس می‌کرد و حتی فکر شهادت سید و تصور تنهایی دوباره، برایش کابوس بود: «می‌خواستم نگذارم به جبهه برود. گفت راهم را انتخاب کرده‌ام، مانعم نشو. گفت تو داری مثل زن‌هایی رفتار می‌کنی که نگذاشتند شوهرانشان به یاری امام‌حسین(ع) بروند و با این کار، خودشان را یزیدی کردند. اسم حضرت زینب(س) را که می‌آورد، دلم گرم و دهانم قفل می‌شد. از جایگاه شهدا می‌گفت و خاطرم را جمع می‌کرد که لیاقت شهادت را ندارد. هربار هم که سوریه می‌رفت، زنگ می‌زد و می‌گفت در خط مقدم نیست و دارد در آشپزخانه جبهه کار می‌کند. در این چهار سالی که همسرش بودم، یک سال هم پیش همدیگر نبودیم اما همان وقت‌های کمی که کنارم بود....»

 

فاطمه جمله‌های بسیاری می‌گوید که همه‌اش را می‌شود در «عشق» خلاصه کرد. به زعم او همسرش، مساوی با نهایت خوش‌خلقی، احترام و مردانگی بود. حالا که فکر می‌کند، می‌بیند چقدر ساده‌لوح بوده که حرف‌های سید درباره نداشتن لیاقت شهادت را باور کرده است.

 

از تلخی روز 17مرداد که با خبر شوکه‌‌کننده شهادت عبدالعلی مواجه شد، بدون مکث می‌گذرد. برای فاطمه‌سادات، مرور وداع شکوهمند با پیکر همسرش در حرم امام‌هشتم(ع) که پنجشنبه پیش برگزار شد و خاک‌سپاری فردای آن روز در بهشت رضا(ع)، آرامش‌بخش است و آن را نشانه همدردی مردم می‌داند. می‌داندکه اگر کرونا نبود، چندبرابر آن جمعیت، برای بدرقه همسرش تا آرامگاه ابدی می‌آمدند.

 

آه غلیظی می‌کشد و می‌گوید: «یک ماهی بود که از سید بی‌خبر بودم. پیکرش را که دیدم، دستم را روی قلبش گذاشتم و از او خواستم کمکم کند که صبر داشته باشم. جدایی از آن همه خوبی، سخت است اما به راهی که بچه‌های فاطمیون و دیگر مدافعان حرم می‌روند و نمی‌گذارند دست حرامی‌ها به ضریح بی‌بی‌زینب(س) و حضرت رقیه(س) برسد، افتخار می‌کنم. تجاوز به حرم اهل‌بیت(ع)، برای شیعه ننگ است.»

 

از آرزوهایش که می‌پرسیم، طلب شفاعت از دو همسر شهیدش را پیش می‌کشد؛ اینکه کمکش کنند تا این دخترک بی‌قرار و طفل در بطن را درست تربیت کند.

 

روی حرفش را به‌سمت مردم برمی‌گرداند؛ به من و مایی که گرفتار خودمان هستیم و شاید برایمان خبر تشییع فلان شهید، توفیر چندانی با دیگر خبرها نداشته باشد. خبر را می‌خوانیم بی‌اینکه در چرایی دل کندن او از عزیزانش، حال خانواده‌‌اش و دینی که بر گردن داریم، تامل کنیم: «از مردم می‌خواهم هوای بچه‌هایم را داشته باشند. نگذارند در نبود پدر، زیردست و خوار شوند. طوری تاکنند که دلم قرص باشد و با خودم بگویم سیدم رفته است اما این مردم که هستند.»

روایتی از زندگی شهید افغانستانی مدافع حرم که پیکرش جمعه پیش به خاک سپرده شد

 

از پسران فاطمه(س)، عزیزتر نبود

«رو ترش نکن بی‌بی! مصلحت خداست.» بی‌بی شال سیاه دور سرش را سفت می‌کند و بغضش را فرومی‌دهد. داغ جوان سخت است و اگر آن جوان، مثل «عبدالعلی» یک پارچه مهربانی باشد، سخت‌تر هم می‌شود. دیدن معصومیت سیده‌زهرا و عروس پا‌به‌ماه، رنج مادر را به نهایت رسانده است.

 

مهمانان، تسلایی می‌دهند و می‌روند و باز بی‌بی می‌ماند و خاطراتی که بی‌هوا در ذهنش چرخ می‌زنند. جسم پیرزن اینجاست و ذهنش در دوردست‌ها پرسه می‌زند. این را می‌شود از لب‌هایی فهمید که به‌آرامی می‌جنبند و نگاه‌هایی که معلوم نیست به کدام نقطه خیره شده‌اند. از 14روز پیش که خبر شهادت پسرش را آوردند، حواس‌پرتی به‌سراغ بی‌بی آمد. همین جمعه پیش، عبدالعلی را در کنار هم‌رزمانش در بهشت رضا(ع) به خاک سپرد اما امروز صبح زود که رفت تا با مزار جوان سی‌وسه‌ساله‌اش دیداری تازه کند، همه‌چیز را غریبه دید. انگار بار اولی بود که به آنجا پا گذاشته است. حتی اگر همه دنیا هم از ذهنش رخت ببندد، چه اهمیتی دارد وقتی یاد عبدالعلی به بودن تمامشان می‌ارزد؟

 

با آمدن او به دنیا بود که معنی مادر شدن را فهمید و حالا با رفتنش، سوز مادر شهید بودن را از اعماق وجود درک می‌کند. یادش‌به‌خیر شب‌هایی که پسر، بالش‌ها را امتحان می‌کرد تا همانی را که نرم‌تر است، زیر سر مادر بگذارد! رختخواب بی‌بی را خودش پهن و خودش هم جمع می‌کرد. وقت‌هایی که دل مادر از شنیدن خبرهای سوریه می‌لرزید، این عبدالعلی بود که او را آرام می‌کرد. بااطمینان از مقام شهدا می‌گفت و اینکه این افتخار نصیب آدم‌های معمولی مثل خودش نمی‌شود.

 

بی‌بی پیراهن گل‌مخملی‌اش را صاف می‌کند و پیش می‌آید تا صدایش را بهتر بشنویم. با لهجه‌ای افغانستانی می‌گوید: «آن‌قدر که عبدالعلی برایم خانه جارو زد و خاکستر اجاق خالی کرد، دخترهایم نکردند. پسرم روزهای بلند رمضان را روزه می‌گرفت و شب‌ها کارگری می‌کرد. روزی‌رسان را خدای بالاسر می‌دانست و می‌گفت نمی‌خواهد به‌خاطر به دست آوردن مال دنیا، واجب خدا را کنار بگذارد.»

 

بی‌بی تعریف می‌کند با تمام قرض‌هایی که مهاجرت از افغانستان به ایران، روی دست عبدالعلی گذاشته بود، نوبت دکتر گرفته بود تا برای مادر پیرش، دندان عاریه بگذارد. غمی که روی دل بی‌بی آوار شده است، نمی‌گذارد بیشتر بگوید و با بغض ادامه می‌دهد: «خوب پسری بود. هوایم را خیلی داشت.» یعنی الان ندارد؟ سوالمان را در سکوت، بالاوپایین می‌کند و آهسته می‌گوید: «چرا... چرا دارد.»

 

عشق به اهل‌بیت در جان بی‌بی جای دارد. با خود زمزمه می‌کند: «پسرم فدای پسران و دختران فاطمه‌زهرا(س). کاش آن دنیا دستم را بگیرد!»

 

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->